� داستان زندگي
لوييز هي �
دختر بچه اي 18ماهه بودم كه پدر و مادرم از هم جدا شدند و
هرگز نفهميدم كه مادرم ناپدريم را دوست داشت يا ازدواج كرد تا براي ما خانه و
كاشانه اي ايجاد كند.
در هر صورت كار درستي نبود. اين مرد در اروپا و به شيوه اي
بسيار آلماني و خشن بزرگ شده بود و جز جانور خويي راه ديگري براي ادارة خانواده
نياموخته بود.
در همين زمان بود كه همسايه اي ـ پير مردي كريه المنظر به من تجاوز كرد. مرد به 15سال محكوم
شد و يكريز به من گفتند: � تقصير خودت بود! � .
بيشتر كودكيم به تحمل سواستفاده هاي جسمي و جنسي و تقلا و
مشقت گذشت. تصويري كه از خود داشتم چنان حقير بود كه هيچ كارم آسان پيش نمي رفت.
15ساله كه شدم ديگر نتوانستم سواستفاده جنسي را تاب
بياورم و از خانه و مدرسه فرار كردم. كاري كه كردم به عنوان پيشخدمت در رستوران
پيدا كردم، خيلي آسانتر از كار در حياط خانه به نظر مي رسيد، كه مجبور به انجامش
بودم.
من تشنة عشق ومحبت، با كمترين حس احترام نسبت به خود،
مشتاقانه تنم را در اختيار هركس كه به نظرم مهربان مي آمد مي گذاشتم. درست روز
بعد از تولد 16سالگي ام، دختري به دنيا آوردم.
پس از چند سال كارمان سطح پايين در شيكاگو، به نيويورك رفتم
و خوش اقبالي آوردم و مانكني ؟شدم. سالها در شغل مانكني كار كردم. با مردي
انگليسي، محترم و تحصيل كرده كه بسيار نازنين و دوست داشتني بود، آشنا شدم و با او
ازدواج كردم.
يك روز، پس از چهارده سال زندگي زناشويي، شوهرم گفت كه قصد
دارد با زني ديگر ازدواج كند، آن هم درست هنگامي كه داشتم معتقد مي شدم اين امكان
هست كه چيزهاي خوب دوام بياورند.
در يكي از روزها بعد از آن حادثه تلخ به صورت كاملاً تصادفي
به يكي از جلسات كليسا علوم ديني نيويورك رفتم. از آنجا كه پيامشان برايم كاملاً
تازگي داشت، ندايي در درونم گفت: � توجه كن! � من نيز توجه كردم. علاقهام به مد و
زيبايي روز به روز كاهش مييافت.
به محض بازگشت به نيويورك زندگيام را از سر گرفتم. چندي
نگذشت كه وارد برنامه آموزشي كشيشي شدم. در كليسا و امور اجتماعي آن بسيار فعال
شدم. سخنراني در جلسات ظهر و ديدن مراجعان را آغاز كردم. بسيار سريع، اين كار به
شغلي تمام وقت بدل شد.
ثمره كارم به صورت تهيه كتاب � شفاي تن � متجلي شد. يك روز
تشخيص دادند كه سرطان دارم. مانند هر كس ديگر كه تازه به او گفته باشند سرطان دارد
دچار عذابي اليم شدم. با اين حال، به علت تجربه كارم با مراجعان، ميدانستم كه
شفاي ذهني موثر است و اكنون، اين فرصت به من داده شده بود تا آن را به خود اثبات
كنم.
همچنين معتقد بودم اگر ميتوانستم آن الگوي ذهني كه اين
سرطان را آفريده بود، پاك كنم، حتي نياز به جراحي نداشتم. پس زمان خواستم. وقتي به
پزشكان گفتم كه پول جراحي را ندارم، آنها با اكراه 3 ماه به من مهلت دادند.
به هر حال جراحي نكردم و با پالايش كامل ذهني و جسمي، 6 ماه
پس از تشخيص سرطان توانستم راي پزشكم را به دست آورم كه ديگر كوچكترين ذرهاي از
سرطان در بدنم نيست! اكنون از تجربه شخصي خود ميدانستم كه اگر مشتاق به عوض كردن
شيوه تفكر و اعتقاد و عمل خود باشيم، بيماري ميتواند شفا يابد!
گاه آنچه مصيبتي بزرگ به نظر ميرسد، به عظيم ترين خير و
صلاح زندگيمان بدل ميشود. از اين تجربه چه بسيار آموختم و به شيوهاي تازه قدر
زندگي را دانستم.
كتاب كوچكم � شفاي تن � درهاي بسياري را به رويم گشود. به
هر گونه جلسهاي كه به نهضت عصر نوين مربوط ميشد ميرفتم. خود را معرفي ميكردم و
هرگاه مقتضي ميدانستم، يك نسخه از كتاب كوچكم را تقديم ميكردم.
از آن روزها به بعد كارم همواره در سطحي وسيعتر گسترش مييابد:
ديگر مراجعان خصوصي را نميپذيرم، چون تمام وقتم صرف سفر و سخنراني در نقاط مختلف
دنيا ميشود. به طرز قابل ملاحظهاي، بر تعداد دستيارانم افزوده شده است.
موفقيت تنها در سايه تلاش به دست مي آيد
شما عظم تر از آني هستيد كه مي انديشيد
11184 بازدید
1 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
2 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian